کد مطلب:28500 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:100

حرکت شجاعانه امام برای نجات دشمن












2208.مروج الذهب: علی علیه السلام به تنهایی و بدون زره و در حالی كه بر اَستر پیامبر خدا سوار بود، بدون سلاح، به میدان رفت و ندا داد: «ای زبیر! نزد من آی».

زبیر، پوشیده در سلاح، نزد او آمد.این خبر به عایشه رسید. گفت: ای اَسماء، وای بر مصیبت تو! امّا وقتی به عایشه گفتند: علی بدون ساز و برگ است، آرام شد.

آن دو (علی علیه السلام و زبیر) با یكدیگر معانقه كردند. علی علیه السلام به زبیر فرمود: «وای بر تو ای زبیر! چه چیزی تو را به قیام وا داشت؟».

گفت: خون عثمان.

فرمود: «خداوند، آن را كه به ریختن خون عثمانْ نزدیك تر بود، بكُشد! آیا آن روز را به یاد نمی آوری كه پیامبر خدا را سوار بر الاغی در منطقه بنی بیاضه دیدی؟ پیامبر خدا به من لبخند زد و من هم به او لبخند زدم و تو با پیامبر خدا بودی و گفتی: ای پیامبر خدا! علی تكبّرش را كنار نمی گذارد. پیامبرصلی الله علیه وآله به تو فرمود: "علی تكبّر ندارد.آیا او را دوست داری ای زبیر؟" و تو گفتی: به خدا سوگند، او را دوست دارم. آن گاه به تو فرمود: "به راستی كه تو به زودی با او پیكار می كنی، درحالی كه نسبت به او ستمگری"؟».

زبیر گفت: استغفر اللَّه! به خدا سوگند، اگر آن را به یاد می آوردم، قیام نمی كردم.

[ امام علی علیه السلام] به وی فرمود: «ای زبیر! بازگرد».

زبیر گفت: چگونه بازگردم؟ اینك كه كمربند [ جنگْ] بسته شده است؟ به خدا سوگند، این، لكّه ننگی است كه پاك نمی شود!

[ علی علیه السلام] فرمود: «ای زبیر! با ننگ برگرد، پیش از آن كه ننگ و آتش با هم جمع شوند».

زبیر [ از نزد علی علیه السلام] بازگشت و می گفت:

ننگ را بر آتش فروزان برگزیدم

تا وقتی كه آفریده ای از خاك برای آتش به پا خیزد.

علی مطلبی را گوشزد كرد كه بدان جاهل نبودم

به جان تو سوگند كه این، ننگی در دنیا و در دین است.

گفتم: ملامت ابوالحسن، تو را بس است

و برخی از آنچه كه گفتی، مرا كفایت می كند.

فرزند زبیر (عبد اللَّه) گفت: كجا می روی؟ ما را تنها می گذاری؟

گفت: فرزندم! ابو الحسن، مطلبی را به یادم آورد كه آن را از یاد بُرده بودم.

فرزند زبیر گفت: نه به خدا! تو از شمشیرهای فرزندان عبد المطّلب فرار كردی؛ شمشیرهایی كه تیز و بلند است و تنها جوان مردان برومند، توان تحمّل آنها را دارند.

زبیر گفت: نه.به خدا سوگند، چیزی را به یاد آوردم كه روزگار از یادم بُرده بود و من، ننگ را بر آتش برگزیدم. ای بی پدر! مرا به ترس، سرزنش می كنی؟ آن گاه نیزه بركشید و بر سمت راست سپاه علی علیه السلام حمله كرد.

علی علیه السلام فرمود: «راه را برایش باز كنید.او را تحریك كرده اند».

سپس بازگشت و به جانب چپ حمله كرد و سپس بازگشت و بر وسط سپاه حمله بُرد و آن گاه، نزد فرزندش بازگشت و گفت: آیا ترسو چنین كاری می كند؟

سپس روی گردانْد و بازگشت.[1].

2209.تاریخ الطبری- به نقل از زهری-: علی علیه السلام سوار بر اسب خود، بیرون شد و زبیر را صدا زد.آنان برابر هم ایستادند. علی علیه السلام به زبیر فرمود: «چه چیزی تو را بدین جا كشاند؟».

زبیر گفت: تو.من تو را شایسته مقام خلافت نمی دانم و از ما به آن، سزاوارتر نیستی.

علی علیه السلام فرمود: «پس از مرگ عثمان [ نیز] شایسته آن نبودم؟ ما تو را از فرزندان عبد المطّلب به شمار می آوردیم، تا این كه فرزند تو فرزند ناشایستی شد و میان ما و تو جدایی افكند» و چیزهایی را در نظر زبیر، بزرگ شمرد و به یادش آورد كه [ روزی ]پیامبرصلی الله علیه وآله بر آن دو گذشت و به علی علیه السلام فرمود: «پسر عمّه ات چه می گوید؟ او با تو پیكار خواهد كرد، در حالی كه بر تو ستمگر است».

زبیر بازگشت و گفت: به راستی كه با تو پیكار نمی كنم. سپس به سوی فرزندش عبد اللَّه بازگشت و گفت: برای من، این جنگ، روشن نیست.

پسرش گفت: تو با روشنی قیام كردی و اینك، پرچم های پسر ابو طالب را دیدی و دانستی كه زیر این پرچم ها، مرگ خوابیده است و ترسیدی.

بدین ترتیب، او را به خشم آورد.زبیر به لرزه آمد و خشمگین شد و گفت: وای بر تو! به راستی كه من سوگند خورده ام كه با او پیكار نكنم.

پسرش به وی گفت: به خاطر قَسَمت كفّاره بده و برده خود (سِرجِس) را آزاد كن.

زبیر، او را آزاد كرد و در صفوف آنان ماند.

علی علیه السلام به زبیر فرمود: «تو خونِ عثمان را از من می خواهی، با این كه خودت او را كشتی؟ خداوند بر كسی كه بر او بیشتر سخت گرفت، همین امروز، بلا نازل كند!».[2].

2210.تاریخ الطبری- به نقل از قتاده-: علی علیه السلام از سرزمین زاویه حركت كرد و در تعقیب طلحه و زبیر و عایشه بود و آنان از سرزمین فرضه حركت كردند و به دنبال علی علیه السلام بودند.نزدیك منزلگاه عبید اللَّه بن زیاد، در تاریخ نیمه جمادی ثانی سال سی و ششم هجری در روز پنج شنبه با یكدیگر رو در رو شدند. وقتی دو گروه صف آرایی كردند، زبیر سوار بر اسب و مسلّح، بیرون آمد. به علی علیه السلام گفته شد: این، زبیر است. فرمود: «بدانید كه او شایسته ترینِ آن دو مرد است، اگر خداوند به یادش افتد و به یاد آورَد».

آن گاه طلحه بیرون شد. علی علیه السلام به سوی آن دو حركت كرد و به آنان نزدیك شد، چنان كه گردن اسب هایشان به هم می خورد.

علی علیه السلام فرمود: «به جانم سوگند، شما اسلحه و سواره و پیاده نظامْ فراهم كردید. بهتر آن بود كه نزد خداوند، عذری فراهم می ساختید.از خداوند سبحان بترسید. مانند آن زنی نباشید كه پس از ریسیدن، رشته های خویش را پنبه می كرد.آیا من برادرِ دینی شما نبودم كه خون مرا محترم می شمردید و من، خون شما را محترم می دانستم؟ آیا حادثه ای رخ داده كه خونم را برای شما حلال كرده است؟».

طلحه گفت: مردم به خاطر خون عثمانْ شورش كرده اند.

علی علیه السلام فرمود: «"یَوْمَل-ِذٍ یُوَفِّیهِمُ اللَّهُ دِینَهُمُ الْحَقَّ وَ یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِینُ؛[3] آن روز، خدا جزای شایسته آنان را به طور كامل می دهد و خواهند دانست كه خداوند، همان حقیقتِ آشكار است".ای طلحه! [ آیا] تو خونخواهی عثمان را می كنی؟ پس خداوند، قاتلان عثمان را لعنت كند!».[4].

2211.شرح نهج البلاغة: علی علیه السلام روز جنگ جمل [ از میان لشكر] بیرون آمد و زبیر را چندین بار صدا زد: «ای ابو عبد اللَّه!».

زبیر، بیرون آمد. آن دو به یكدیگر چنان نزدیك شدند كه گردن اسبانشان به هم می خورد.

علی علیه السلام به زبیر فرمود: «همانا تو را صدا زدم تا حدیثی را به یادت آورم كه پیامبر خدا برای من و تو فرمود.آیا آن روز را به یاد می آوری كه پیامبر خدا تو را دید كه با من معانقه می كنی و به تو فرمود: "او را دوست می داری؟" و تو گفتی: برای چه او را دوست ندارم كه برادر و پسردایی من است؟ و فرمود: "تو به زودی با او پیكار می كنی، درحالی كه تو بر او ستمگری"؟».

زبیر، «إنا للَّه وإنا الیه راجعون» را بر زبان راند و گفت: چیزی را به یادم آوردی كه روزگار از یادم برده بود.و نزد لشكریان خود بازگشت. فرزندش عبد اللَّه به او گفت: نزد ما برگشتی؛ امّا نه با حالی كه از ما جدا شدی!

گفت: علی مرا به یاد حدیثی انداخت كه روزگار، از یادم برده بود. من هرگز با او پیكار نخواهم كرد و هم اینك باز می گردم و از امروز، شما را رها می كنم.

عبد اللَّه گفت: تو را جز این نمی بینم كه از شمشیرهای فرزندان عبد المطّلب ترسیدی؛ شمشیرهای تیزی كه تنها جوان مردانِ برومند، تاب تحمّل آنها را دارند.

زبیر گفت: وای بر تو! مرا بر جنگ با علی تهییج می كنی؟ من سوگند یاد كرده ام كه با او نجنگم.

عبد اللَّه گفت: برای شكستن سوگندت كفّاره بده تا زنان قریش با یكدیگر نگویند كه تو ترسیدی، با این كه [ تو هیچ گاه] ترسو نبوده ای.

زبیر گفت: غلامم مكحول، به عنوان كفّاره سوگندم آزاد است. آن گاه، پیكان نیزه را كشید و با نیزه بدون پیكان، بر لشكرگاه علی علیه السلام حمله بُرد.

علی علیه السلام فرمود: «راه را برایش باز گذارید.او تحت فشار قرار گرفته است».

پس زبیر به نزد یارانش بازگشت و برای بار دوم و سوم حمله بُرد.آن گاه به فرزندش گفت: وای بر تو!آیا در من ترسی می بینی؟

عبد اللَّه گفت: راه بهانه جویی را بستی.[5].

2212.تاریخ الیعقوبی: علی بن ابی طالب علیه السلام به زبیر فرمود: «ای ابو عبد اللَّه! به من نزدیك شو تا سخنی را به یادت آورم كه من و تو از پیامبر خدا شنیدیم».

زبیر به علی علیه السلام گفت: در امانم؟

علی علیه السلام فرمود: «در امانی».

پس به نزد او آمد و علی علیه السلام سخن را به یادش انداخت.

زبیر گفت: بار خدایا! تا این ساعت، آن را به یاد نیاورده بودم. دهنه اسب را كشید كه باز گردد.

عبد اللَّه به وی گفت: كجا؟

زبیر گفت: علی، سخنی را به یادم انداخت كه پیامبر خدا فرموده بود.

عبد اللَّه گفت: هرگز [ چنین نیست]؛ بلكه تو شمشیرهای تیز بنی هاشم را دیدی كه گُرده مردانی قوی آنها را حمل می كند [ و ترسیدی].

زبیرگفت: وای بر تو! كسی مانند مرا به ترس، سرزنش می كنی؟ به من نیزه دهید. نیزه را بر گرفت و بر یاران علی علیه السلام حمله بُرد.

علی علیه السلام فرمود: «برای این پیرمرد، راه را باز كنید.او در فشار قرار گرفته است».

زبیر بر راست و چپ و قلب لشكر علی علیه السلام حمله بُرد. آن گاه بازگشت و به فرزندش گفت: مادر مرده! آیا ترسو چنین می كند؟ و بازگشت.[6].









    1. مروج الذهب: 371/2.نیز، ر.ك: أنساب الأشراف: 51/3، الفتوح: 469/2.
    2. تاریخ الطبری: 508/4، الكامل فی التاریخ: 335/2.نیز، ر.ك: اُسد الغابة: 1732/310/2.
    3. نور، آیه 25.
    4. تاریخ الطبری: 501/3، الكامل فی التاریخ: 334/2.نیز، ر.ك: البدایة والنهایة: 241/7.
    5. شرح نهج البلاغة: 233/1.نیز، ر.ك: الأخبار الطوال: 147، الفصول المختارة: 142.
    6. تاریخ الیعقوبی: 182/2.